چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

دل من گرفته زین جا ، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟

"رفتن" واژه بس غریب این روزهایم ، باید خوشحال بود از ایرانی که این روزها برایمان ماتمکده شده لااقل تو رها می شوی ، اما ... نه ، اما و اگر ها همه بیهوده است ، وقتی نفر اول کنکور و طلای المپیاد را در زندان کرده اند ، وقتی دانشجویان برتر علمی همه را ستاره دار می کنن ،وقتی همه امکانات فقط برای خودی ها مجاز است و غیر خودی حق حیات نیز ندارند، چه دلیلی را باید برای ماندن موجه دانست ؟

شاید فردا از غربت بنالی ، نه شاید دوری عزیزانت دل مهربانت را به درد آورد ، اما بدان که دل آنهایی که اینجا جا می گذاریشان لحظه ای لب از دعای به سلامت بودنت خاموش نخواهد شد و چشم انتظار آمدن به آغوش مادر مهربانت خواهد بود حتی اگر سرزمین من و تو آنی نباشد که سرفرازیت را قدر داند.

نمی دانم روزهایی که محتاج بودنت خواهم بود را چه خواهم کرد ؟ عجب روزهایی را سپری می کنم و کلمه به کلمه جمله شریعتی را وقتی گفته "صبر کردم ،صبر کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد" می فهمم و زندگی می کنم ، اشک هایم همه از سر ناتوانی از گفتن این است که دیدن دوباره ات را به انتظار خواهم نشست.

قاصدک ، غم دارم،

غم به اندازه سنگینی عالم دارم .

قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی،

و به تنهایی خود در هوس عیسایی،

و به عیسایی خود ، منتظر معجزه ای غوغایی...

هیچ نظری موجود نیست: