هر موقع با اتفاقی یاد انقلاب و زمان شاه افتادم بی اختیار یاد حرفها و خاطرات پدرم می افتم که از خفقان اونروز میگه ، از روزهایی که سیاهی آنچنان بر زندگی ها سایه افکنده بود که کسی را توان تحمل نبود و آن شد که انقلاب با آن عظمت و شکوه به وقوع پیوست ، نمی خواهم از انقلاب بنویسم و یا از مشابهت این روزها با روزگار انقلاب که اگر نزدیکی ای بود من نمی توانستم این نوشته ها را _هر چند در این نا کجا آباد_برای خودم بنویسم ، از همین رو امروز قصد دارم قلم و اندیشه ام را آزاد بگذارم تا هر چه می خواهد جولان دهد و خیال نا آرامش را آرام کند.
قلمم می خواهد از خشکاندن قلم هایی بگوید که مدتی است همگی به صلیب کشیده شده اند و گلایه کند از تنها قلم جاری که بی محابا می تازد و یکسویه و بی حریف به ماندگاری سیاهکاری هایش فخر فروشی می کند ، قلمی که اینچنین او را بیش از پیش گستاخ در نوشتن کرده است .اما اندیشه ام بیشتر می خواهد از صاحبان همان قلم ها بگوید که به ناروا محبوس شده اند و آزادیشان در گرو اعتراف به جرم کرده و ناکرده است اعتراف به همه اندیشه هایی که همگی در جهت سامان دادن به کشور و مردمانش بوده و حال باید به جرم توطئه برای کشور منکر آن اندیشه ها شوند.نمی توانم بیش از این به قلم و اندیشه ام فرصت سخن بدهم خودم هم حرفی برای گفتن دارم ، این چند روز زبان در کام فرو برده ام تا مبادا از ندا بگویم ، نه فقط ندا از همه آن بیست نفری که رفتند ، از همه آنانی که در حکم انسان و یک شهروند جمهوری اسلامی بودند.امنیتی که سال های بعد از انقلاب اینچنین داشتنش را فریاد کرده ایم نباید نمودی اینچنین برایمان داشته باشد .من حرف بسیار برای گفتن دارم من می خواهم از مردم سرزمینم بگویم که این روز ها به ناحق باتوم خوردند و این تراژدی ماجرا بود که مردم سرزمینم توسط مردم خودم ضربه خوردند و زخمی شدند و کاش این زخم ها همه به زخم ظاهری تعبیر می شد که علاجی می بود اما زخمی که بر روح تک تک ما ماندگار شد زخم بی اعتمادی و فریب خوردگی بود و بعید میدانم صحتی بتوان برایش تعریف کرد.حرفم از موسوی و رهنوردی است که بزرگترین جفاها در حقشان شد و جفا در حق آنان مساوی بود با جفا به تک تک مایی که اعتماد کرده بودیم به هدفشان و راهشان، این روز ها حرفهایم تمامی ندارد و اتفاقات پیش آمده قلمم و اندیشه ام و خودم را لحظه ای به حال خود رها نمیکند و تنها شاید خواندن هزار باره حرف های میر حسین باشد که این سه را آرام کند ومن را امیدوار به آینده . آینده ای که برخاسته ایم برای ساختنش و به این راحتی ها نباید از پا بنشینیم.
"امید به آینده رساترین اعتراض ماست.
غیر ممکن است که لطف خداوند مردمی را که با نیتهای پاک ادای وظیفه میکنند تنها بگذارد امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمیگیرد و تنها زمانی در ما تحکیم میشود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد. دستانمان را به سوی یکدیگر دراز کنیم و خانههایمان را قبله قرار دهیم. ..برای رسیدن به چنین هدفی جا دارد که ما حتی به جسد قانون احترام بگذاریم ما به دنبال آیندهای هستیم که در آن همان کسی که خواهر و برادرمان را در خیابانها کتک زده است، سعادتمندتر، معنویتر، سالمتر و زیباتر از امروز زندگی کند".
الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. کسانی که در راه خدا میکوشند خداوند آنان را به راههای خود هدایت میکند.
۱ نظر:
نویسنده: فرزانه.ع شنبه 13 تیر1388 ساعت: 16:43
آنها یک آرزو را کشتند و صدها آرزو از خاک رویید... "میرحسین موسوی"
نویسنده: protesterیکشنبه 14 تیر1388 ساعت: 7:18
در مورد نزدیکی و این که به شما اجازه داده اند در این ناکجا آباد قلم فرسایی کنید:
بخش عمده ی اون بابت اینه که فضای مجازی خودشو به اونا تحمیل کرده وگرنه ایشان را از بستن تمامی پنجره های زندان ابایی نیست!
و قلم سلاحیست در عصر توانستن ها و نتوانستن ها!سلاحی برای تمامی دوران.
نمی دانم اعتماد کردن به تعداد 20 نفر کشته منطقی به نظر میاد یا که خیر اما مطمئنم این روزها بیش از هزاران وجدان زنده به گور شدند،آن کس که می زد روحش بیش از آن که می خورد ضربه می دید و این تعبیر همان آیه ی" و مکرو و مکر الله و الله خیر الماکرین" است.
"حرفم از موسوی و رهنوردی است که بزرگترین جفاها در حقشان شد"به این زودی از "بزرگترین" استفاده نکنید بعید می دانم سقف آرزوهای بی خردان این باشد،که مبادا فردا به قحطی لغت دچار شویم!
اصرار شما از برای تفکیک قلم،اندیشه و خود اگر چه می تونه قابل نقد باشه اما از احترام ویژه برای "خود" خبر میده،یه جور آزادی از همه چیز،حتی آزادی از قلم و اندیشه،گویی به هیچ چیزی وام دار نیستید و این بی تعهدی آغاز تعهد قلم و اندیشه است.برای آزادی هر سه دعا می کنم،که دعا همان امید به آینده است و امید به آینده رساترین اعتراض.وب سایت
نویسنده: بازنده پنجشنبه 18 تیر1388 ساعت: 1:19
گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب
گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همه کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
به امید آزادی
ارسال یک نظر